شیخ روزبهان در رساله غلطات السالکین خود ماجرای دو برادر دوقلو را روایت می کند که به بازرگانی وارد شهری دور افتاده در هندوستان شدند که شهبانویی بر آن فرمان می راند. زیبایی این شهبانو به اندازه ای بود که هر کس بر او می نگریست بی درنگ شیدای او می گشت؛ اما هرگز دست هیچ مردی بر بار او تطاول نکرده بود. ولی سیرت او به قدر صورتش نیکو نبود؛ رسم او چنان بود که هر تازه واردی را که به شهر پا می گذاشت پیش از هر چیز به درگاه خویش می خواند، و در میان نوای تار و تنبور و بوی عود و کافور، لحظه ای پرده از چهره خود بر می داشت، آن گاه تازه وارد را همچون صاعقه زده ای مرخص می کرد.
چون دو برادر از همه جا بی خبر به شهر رسیدند، سربازان شهبانو ایشان را به درگاه بردند و همچنان، شهبانو دقیقه ای به تالار درآمد، بر سریر عاج نشست، پرده از رخ خود برداشت و دو برادر را مجنون و واله بر جای گذاشته، بیرون رفت.
اما رسم سبعانه شهبانو به همین جا پایان نمی یافت. پس از آن که دو برادر چند روز آشفته و حیران، بی آن که بتوانند تجارت کنند در شهر گشتند، روزی باز به درگاه خوانده شدند. پس هر دو دست از پا نشناسان، به سوی قصر شتافتند. شهبانو نقاب بر چهره، بر سریر نشست و آغاز به سخن کرد: گفت نیک می داند که دو برادر همچون تمام پیشینیانشان با همان یک تابش برق دل و دین از کف داده اند و او دو راه در برابر آن ها می گذارد: یا از آن دیار بروند، و اگر چنین کنند طلسمی که بر دیوارهای شهر است نخواهد گذاشت که بار دیگر بتوانند شهر را بیابند و بدان درآیند؛ یا به خیل خادمان خاص او در آیند که در تمام خصوصى ترین احوال به کارهای شخصی او مشغولند. اما شرط ورود به خیل خاصگان او، آن است که به مقراض گداخته، خصی ممسوح گردند.
شیخ روزبهان، بی هیچ توضیح اضافی، بی هیچ وعده پایان خوش یا رستگاری، با لحنی سرد و هولناک انگار که تقدیر است سخن می گوید، می نویسد: از آن دو برادر، یکی حاضر شد به خیل خاصگان معشوق در آید به قیمت گذشتن از همان چه مایه عشق او شده بود – که نشانگر اطلاعات کم شیخ از ساز و کار بدن مردان است – و دیگری حاضر نشد به بهای دست یافتن به معشوق از عشق خود چشم بپوشد، و برای همیشه از آن دیار کوچ کرد.